محل تبلیغات شما

قشلاق-ییلاق(qeshlaq-yeylaq)



لطفا از هر گونه نسخه برداری از بخشی یا کلیه متون و تصویر ها  جهت انتشار  بدون ذکر منبع جدا پر هیز کنید

آتشکده کاریان ، لارستان فارس( در صورت علاقه و تمایل به این گونه گفته ها و تصویر متنوع در این مورد به نشانی زیر مراجعه فرمایید .با سپاس )
illha.mihanblog.com
ایل ها






مسیر  آب یکی از کاریز های منطقه با حفر تونل های کوتاه در صخرهه ها و ایجاد جدول سنگی



ایل ها
سالها پیش  که بخشی از ایل در بهار زودرس در گیر با ابرهای سیاه و سفید و در هم از سمت و سوی قبله   در ان بهار پر بارش و رگبارها   و تگرگ بی امان در حرکت صبحگاهی ایل وحرکت از سمت دشت بی پناه و خاک سست و نفس گیر  گردنه خانکهدان و تل و تپه های نظر اباد در گوشه شرقی دشت وسیع  سروستان و حوالی کاخ ساسان  که  انوقت ها نه نگهبانی و نه حصاری و نه سر وصاحبی داشت و  نه سربازان نیزه دار ونه سلطان  و شاهی و نه گارد های   کلا ه  خود  بسر و  سپر دار و اماده دفاع و نه  پرده های نقاشی  بر در و دیوار و نه تریینات شاهانه و خلاصه  ساکت  و ارام منتظر مهمانان نا خوانده  خود هیچگاه نبود ،متروکه در ان گوشه دشت ارام  گرفته ودر انتظار عظمت و شکوه گذشته  یکه و تنها بسر میبرد ، و این قسمت از ایل در حین گذر از انجا گرفتار تگرگ و رگبار شدید از ابرهای تیره و غرش وحشتناک رعد و برق   دل هراس بی وقفه شلاقی بر تن و سر و روی خاک و جنبندگان منطقه وارد می اورد و همه را بدنبال سر پناهی موقت فراری میداد و تنها راه
نجات ساکنان در حال فرو رونده در گل و لای خاک نرم و باتلاقی انجا این بود که اجبارا راه خود را به سمت کاخ تنهای و متروکه کاخ ساسان کج کردند و از دیوارها و طاقچه ها و سقف های نیمه استوار و فرو ریخته بجهت پناهگاه موقت نیم روزی بهره بردند و تمامئ گله و بار و  بنه و    لوازم منزل را نیمه خیس به زمین  و کف سالنها  ریختند و در انتظار بندش  باران ماندند و این روند تا ابتدای شب همه را  متوقف و زمین گیر نمود  تا وقت  مناسب میزبان تنها را ترک کنند و به راه خود ادامه دهند . اما تقدبر چنین بود که شبی دیجور را در کاخ باستانی و تاریخی   در دل دشت  بدون شکار و شکار گاه  بهرام گور  بدون میزبان شب ارامی و راحتی را سپری کنند  به  امید  فردای روشن و راهیابی و خلاصی از باطلاق موقت شبانه تا گذر کامل ابر های باران زا  توقف  و ست ادامه داشت و بی شک فردای بی باران و اسمانی صاف و ادامه کوچ راحت ایل را پیش بینی میکردند . ضمنا لازم به ذکر است عشایر و ایل نشینان هیچگاه قصد صدمه رساندن  به اثار و ابنیه تاریخی  را  نداشنه و ندارند.زیرا  می دانستند گذر دوبار ه شان به  ان مکانهای تاریخی می افتد،  چه رسد انهایی که در طول حیات  ایل گذرشان مانند چنان شبی دو باره  بهم می رسند و ان اولین باری نبود که ایل نشینان  کوچ رو در پناه این کاخ باستانی شب و نیم روزی را طی کرده بودند و قبلا نیز این اتفاق تکرار شده بود .  در واقع  از این واقعه  یادمان به گغتار شاعر می افتد که می گوید " بهرام  که همه  عمر گور گرفت .   دیدی  که  چگونه  گور بهرام گرفت؟ .   آن قصر  که جمشید در او جام گرفت      آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت 
                  بهرام  که گور می گرفتی همه عمر          دیدی  که چگونه  گور بهرام  گرفت
                                    تندرست باشید .ایل  ها






یکی  از سنگتراش ی های  عظیم  در کوه  بیستون  - کرمانشاه  "ساسانیان -خسرو پرویز ( فرهاد تراش)94




کوهی با تخته سنگهای مطبق و اشکال گونه گون







جدال و تلاش برای زنده ماندن


پرنده اسیر در دام نخ و درخت  (کمر کولی ) زیبا خوان






بالاخره  بنحو شایسته از دام نخ و درخت رهایی یافت و به پرواز خود به سلامتی و با هر چه نیرو داشت در فضای اسمان دور و دور و گم شد





مورد توجه ایل دوستان و طبیعت دوستان :
ادامه و توصیف ایل راه کوهستانی ایل باصری  از نشانی :illha.mihanblog.com
یادگار نویسی از ایل نوین و کهن






ورودی تنگه به سمت کوهستان

بخشی از کف و بدنه تنگه  مرمت و سکو گذاری ، پلکانی و طبقاتی  شده ،بجا مانده از دوران گذشته رفت و آمد ایل باصری جهت گذر کوچ شتری و چهار پایان در بهار و اواخر تابستان 


به  اتفاق آقای محمودی (متقی )بهنگام بازدید از تنگه


بخش خروجی و پایانه تنگه
ب
ادامه دارد

سالها قبل در بحبوحه کوچ ایل در طایفه و اولادی در حوالی .ابتدای کوچ ییلاق به سمت قشلاق در هنگام گذر از پل باریک و ازدحام ایل یکی از شتران با تنه دیگری بدرون کانال اب افتاد و از قضا بار آن همه اش پول بود  پول نوت(اسکناس- کاغذی ) و سکه در کیسه های چلوار درون جوال .حالا اخر ماجرا و سرنوشت ایل در ان سحر گاه و ماجرای خشک کردن پولهای باشد یه وقت دیگر

از سری داستانهای ایل : مردی که به حمام دهکده رفت - جدال با پلنگ  - شگار گراز بجای خرگوش -جدال با سایه - کلبه مادر بزرگ - سایه مرگ بر سر دختر ایل - حجله  جوان ناکام ایل - اجل بر گشته میمیرد نه بیمار سخت - راز درخت گیلاس -شکار سران و بزرگان ایل - غارت ایل در قشلاق و به یغما رفتن دارایی های ایل - وده ها داستان مستند و توصیفی ایلی و غیر ایلی دیگر




کو  کو

در گذشته های دور و نزدیک این عبارت فراوان سر زبان اغلب ایلوندان بوده و هنوز هم در برخی جوامع خرده ایلی بجا مانده کاربرد دارد . عبارت کو کو جهت هم نفرین و درد دلی در آوردن  شفاهی و زبانی از مقام فردی یا گروهی که به دیگران ظلم روا داشته است بکار میرفت . فرد یا افراد ظلم دیده به فرد روبرو در حضور و یا خفا  پشت سر ،اظهار میدارد که الهی سر یوردت کو کو بخواند . گاهی نفرین و درد درون والدین نسبت به فرزندان خویش که به فرمان و حرف انها گوش نمی کنند و جگرشان از دست انها خون است از شدت درد درون و مقام ضعف این عبارت را بلند بلند و محکم ادا می کنند .  کنایه از دعای به زبونی و بدبختی  دچار شدن فرد مورد خطاب است تا سر حد مرگ به مقام پستی و بدبختی درست مانند  شاید این حس از پرنده جغد بر ویرانه ها در مورد این پرنده نشات گرفته باشد و ایده بد بینی را متوجه کو کو کرده باشد .بندرت در معرض دید قرار میگیرد و کمتر دیده میشودفاخته که بر سر هم ویرانه ها و خرابه ها  هم در دشت و جنگل و کوه و همه جا از این گوشه به ان گوشه  کمتر رویت میشود آوازی سر میدهد و آهنگ شبیه   (صوت - صدا )کو کو با کشیدگی خاص خود است  .بندرت در معرض دید قرار میگیرد و کمتر دیده میشود بعبارت دیگر  از خدا خواستار خانه خرابی فرد یا افراد و یا قبیله مورد خطاب است این پرنده دم غروبها  هم بر بلندای درخت تکی یا برجی ویرانه و یا تپه ای  همه جا و در دل جنگل و کوه و دشت  آواز دلتنگی همراه با کمی تا اندازه ای ترس بویژه در غروب تنهایی ترسناک با ناله های مدام و خستگی نا پذیر چنین میخواند : کو کو : کو کو : کوکو :  پرنده ی کوچک با پای کوتاه و دم دراز کوچکتر از قمری  با پر های دو رنگ کم تفاوت که برخی هم انرا فاخته خوانندش . معمولا حوالی منزلگاه (یورد ) عشایر چنین آوازی شگون ندارد . مهمترین تاثیر روانی در حوزه زیست این پرنده و نالش در دم غروب و تاریکی که خود تاریکی نوعی ترس در وجود القا میکند باید این آواز حزن انگیز را  نیز برای متنفرین  از این جو   با این تاریکی افزوده کنیم و نتیجه همان وحشت و ترس از سوژه مورد نظر پیش می آید . عده ای با شنیدن ناله و فغان کو کو بر این باورند جایی خطا کرده و ظلم روا داشته حقش است تا اخر عمر بنالد و بنالد و آرام و قرار ابدا ندارد آنقدر بنالد تا جانش بر آید . ! گفته میشود یکی از ظلم ها این پرنده تخم گذاری در لانه و آشیانه دیگر پرندگان همسان است که به مفتی و مجانی جوجه ها  خود  رابزرگ می کند  و زحمتی هم متحمل نمیشود در مورد زاد و ولد .معمولا مردم از  این پرنده و صدای درد و رنج آور تا حدی دوری میکردند . بهر حال طرف بنوعی آرزوی بر افتادن دودمان فرد ظالم در حق دیگران طوری که دیگر در آینده باشد که نتواند منزل و یورد نوین انتخاب کند . یک چنین واژه و مفهومی با تفاوت تفسیر در میان طوایف گوناگون کاربرد دارد .اما وجه مشترک همگان محزون بودن آوازش و نالیدن بر سر ویرانه ها را کاملا نا شگون می دانستند . البته امروزه عده ی چنین بیان می کنند که طبیعت و ساختار وجودیش چرخیدن حوالی اجتماع انسانهاست شاید از تنهایی دلتنگ و بیچاره است که دما دم آواز سر میدهد و اظهار وجود می کند ما از فلسفه صدایش بی خبریم .  و الا کبک و تیهو و هزار دستان و جغد و قو و مرغابی غاز همه پرنده هستند و روند و صدا و آواز و زندگی ویژه  ی خود دارند و نسبت به انسانها نتنها ضرر و زیانی ندارند بلکه ادمها از صدا و آواز انها لدت هم میبرند . حالا این یکی چه گناهی دارد که ضرب المثل به بدی و بد شگونی دارا باشد . این هم باوری و ایده ای بوده و هست  فعلا مخالفتی هم نیست .



شاید این حس از پرنده جغد بر ویرانه ها در مورد این پرنده نشات گرفته باشد و ایده بد بینی را متوجه کو کو کرده باشد .بندرت در معرض دید قرار میگیرد و کمتر دیده میشود.این پرنده هر دمی در یک گوشه آواز و ناله کو کو سر میدهد . این پرنده ، پرنده بهاری است .


سنگی جالب و زیبا در نوع خود  گندمی که توسط اقلیدی در محل تراشیده و نصب گردیده و حاوی سرودهها و اشعار مذهبی و با کاربرد رخبامی با گل شبیه دوازده برگ یا کمتر برگ تزیین و ابتدا سه طبقه نصب شده که بعدا با تعمیراتی  در نصب ان تغییراتی پدید امده است .








rishehha.avablog.ir

پول شویی به معنای ، افتادن کیسه های بسیار بزرگ پول در آب کانال ، غرق و شسته شده !  نه به معنای کسب در آمد نا مشروع در اینجا کاربرد دارد جوال های پول  هنگام سقوط نا خواسته  در آب شسته و بعد خشک شده و مجددا در کیسه های چلواری جا سازی شده . محموله پول بار شتر بوده حین گذر از پل روی کانال  آب تنه میخورد  با شتر در کانال می افتد و ماجراهای جالب و کمی عجیب آن دوره و آن شب و روز کوچ ایل . یک شبانه روز در کوچ ایل وقفه ایجاد میکند تا پول ها را خشک و جمع اوری و جاسازی میکنند .
این دو تصویر پایین برای تزیین از  آن صفحه                       parvin7870       است



سالها قبل در بحبوحه کوچ ایل در طایفه و اولادی در حوالی .ابتدای کوچ ییلاق به سمت قشلاق در هنگام گذر از پل باریک و ازدحام ایل یکی از شتران با تنه دیگری بدرون کانال اب افتاد و از قضا بار آن همه اش پول بود  پول نوت(اسکناس- کاغذی ) و سکه در کیسه های چلوار درون جوال .حالا اخر ماجرا و سرنوشت ایل در ان سحر گاه و ماجرای خشک کردن پولهای باشد یه وقت دیگر
دو تصویر پایین متعلق به صفحه parvin7870   است
از سری داستانهای ایل : مردی که به حمام دهکده رفت - جدال با پلنگ  - شگار گراز بجای خرگوش -جدال با سایه - کلبه مادر بزرگ - سایه مرگ بر سر دختر ایل - حجله  جوان ناکام ایل - اجل بر گشته میمیرد نه بیمار سخت - راز درخت گیلاس -شکار سران و بزرگان ایل - غارت ایل در قشلاق و به یغما رفتن دارایی های ایل - وده ها داستان مستند و توصیفی ایلی و غیر ایلی دیگر


سال نو بر همه هموطنان مبارک و جای در گذشتگان  هم در بین خانواده ها خالیست . روحشان شاد ، بویژه کادر درمانی اعم از پزشکان و پرستاران نازنین که جانشان را در راه ملت فدا کردند . برایشان دعا و برای سلامتی ملت هم ارزوی سلامتی میکنیم
زنده یاد مشهدی عزیز یوسفی ( عمو ) فرزند مشهدی محمد حسین باصری - کلمبه ی اولاد حاجی عزیز که قشلاق ایشان در زمان حیات از چهار رودخانه تا گچو و چاه گز و لهواز و بودر دشت موش را شامل میشد . در کاریان هم املاکی دارند . یوردهای قدیمی انها حوالی آتشکده کاریان و جنب قلعه گلی  بنای مخروبه مساکن مغان  (ان )دوره سا سانی هنوز هم آثاری مشهود بچشم میخورد روحشان شاد و نامشان جاودان



در کنار عمو عزیز  در بستر  بیماری یادش گرامی روحش شاد


sent : by Nassir Yousefi

باصری و کلمبه ی - اولاد یوسف در چهار رودخانه بین هود و بیدشهر - کاریان و بلغان - تصاویر این قسمت را آقای فرهاد یوسفی در اسفند 98 از چهره قشلاق تاریخی ایل باصری برای این قسمت و صفحه ارسال نموده با سپاس از ایشان
مرزبندی طبیعی بین دو طایفه از ایل باصری کلمبه ای و علی قنبری در بخش مرکزی و اصلی قشلاق مابین راه ارتباطی کاریان و بلغان از طرفی تا هود و بیدشهر
مرز . این سنگچین طبیعی جنبه تاریخی دارد و سالهای طولانی همه بر ان توافق دارند .
نمایی از قشلاق کلمبه ی





دشت موش سر سبز  (مشک و عنبر )شاید



 یورد زمستانی و اوایل بهاری چهار رودخانه و دشت موش  اقای جهانگیر یوسفی  (روحش شاد ، یادهمه اموات ایل زنده و جاوید و سرایشان اندر بهشت باد ) هم اینک فرزندشان آقای امین یوسفی چرخ زندگی ایلی را همچنان میچرخاند         در قشلاق اسفند 98


سنگواره (فسیل ) گیاهی بر سنگ منطقه نقش بسته



به امید سال خوب و رخت بر بستن این بیماری عالم گیر  در سال نو 99 و آرزوی سلامتی برای همه هموطنان و بیاد جان باختگان در سنگر مبارزه و ایستادگی  در  خط مقدم جبهه علیه این ویروس لعنتی ک ر ن ا







س ن گ و ا ر ه
با دوام ترین بنای منزل موقت در موجودات جنگلی  متعلق به همین پرنده آواز خوان است .درجه مخلوط کردن مواد چسبنده و الیاف مصنوعی و طبیعی گیاهان و تنها با ابزار نوک و پا برای حمل فوق العاده جالب است اگر ما قصد کنیم این مواد را مخلوط کنیم و یک لانه بسازیم موفق نخواهیم مانند این لانه استادانه  بسازیم . معماری این لانه درون گرا و زیبایی و راحتی ان برای فضای  داخل است در صورتی که بیرون خشن و استوار و  برنده است . لایه داخلی عین فرش مخمل گسترده است .

آ ن پرنده بود اسیر دام خود گشته و بر حسب اتفاق ان را دیدم و آزاد کردم در راه فداکاری خانه سازی به این مصیبت گرفتار شده بود با یک تکه نخ پنبه ی محکم به درختی گرفتار شده و از بس تقلا کرده تعداد بیشماری گره او را محاصره و خلاصی از این بلا هرگز اتفاق نمی افتاد و  بطور شانسی این یکی را ما نجات دادیم .احتمالا در سال از این وقایع اتفاق می افتد ما که بیخبریم . ضمنا این پرنده بسیار با هوش است .
شاید تعجب کنید چرا زیادی از این پرنده گفته ام : زیرا این کمر کولی بلبل  استاد موسیقی و آواز است . چه چه میزند روحت تازه میشود هم زیباتر از تار و سه تار و ویلون و نی بچند گونه مینوازد مجانی و بی منت مخصوصا زمان پیدا کردن جفت خوب و نازنین خود . در اوایل بهار تا نیمه غوغا میکند کافیست در گوشه ای از جنگل های زاگرس همین نزدیکی های شما تشریف ببرید و کمی از این آواز را از حلقوم خوش نواز بشنوید و لذت ببرید اما اکنون که مسافرت تعطیل است  صبر کنید تا زمینه مناسب و جور شود و الان نه به سبب ویروس لعنتی !!!دو وسیله یا سلاح برنده و تیز برای دفاع دارد که ناخنها را تا اخر در حد میخ فشار میدهد و نوک بلند و تیز و پر قدرت چیزی از نیروی مهیب دارکوب که تنه درخت را منظم و مرتب چرخشی برش میدهد و تونل در داخل درخت میسازد کم ندارد. در زمان عصبانیت چنان نوک میزند که درد آور است .استاد پرنده شناسی میگفت اگر جمجمه دارکوب حالت ارتجاعی نبود با همان ضربه اول کله و مخ و مغر متلاشی میشد .  در حقیقت شکل اسفنجی در حالت ضربه باز و بسته میشود علی رغم  اینکه به هنگام ضربه زدن استخوان و بخشی از درون سر مانند فنر عمل میکند. ضربه گیر دارد  ضربه همانند ضربه تبر اما مدام و بی وقفه میکوبد . که صدای کوبش ان تا یکی دو کیلومتر در هوای مناسب بگوش میرسد این از عجایب خلقت نیست ؟؟

پرنده شناسی =Bird watching
این سه لانه تقریبا حدود 100 کیلومتر در کوههای زاگرس با هم فاصله دارند .ساختار و مواد سازنده انها نسبتا یکسان است . پس نتیجه میگیریم از آغاز خلقت انها تا حال به یک شکل لانه سازی داشته و دارند . رفتار غریزی به انها آموخته است . 1- کوههای نرسیده به اقلید و کافتر 2- کوههای سیوند  3- کوهنجان و سروستان









راستی چنین میگویند : لذتی که در بخشش هست در تقاص و تلافی نیست ، آیا نظر شما هم اینگونه است ؟!!

اول شکوفه بادام ظاهر میشود  در باغات زیبای سیوند -فارس
 این تصویر در روز 13-12-98  گرفته شده پیش قراولان شکوفه ها فعلا بادام و بتدریج یکی یکی شکوفه ها رخ میگشایند و ما هم به تماشا ، انواع آلو ، هلو ، سیب ، انار و گردو حتی بید نسترن هم خودی نشان میدهد . تصویر ها را از باغ آقای رزمجو گرفته ام








ارسالی : توسط آقای قهرمان  یوسفی 98

با غچه ای کوچک اما زیبا پسند با چند گونه گل زیبا وحشی و غیر وحشی  که با دیدن آن دل و دماغ و ذهن و ذکر و فکر بیننده را در گیر خویش میسازد هم بوی مطبوع دارد و هم مزه چرا که با چند گونه کاشتنی و تکثیر در خوراک های محلی لذت بخش است .بقول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن
گلهای زیبا نثارتان و پیشکشتان دوستان نازنین







نمونهای گل انغوزه در کوه محل





ادامه دارد .











کاروانسرای باستانی تخته سنگ  چدرویه در گذرگاه قدیمی فسا جهرم بندر



















غروب چدرویه از سمت شمال تل دولاب 













قبری  از بزرگان  چدرویه(خارج از آرامستان فعلی چدرویه )

ادامه دار است




دوست عزیزی که مطالب دیگران  را بسود و بنام خود انتخاب و به خورد گروه ها میدهید ، این عمل  یک نوع سرقت و ی مطالب محسوب میشود و از شما می خواهیم که یا مطلب برداشتی از اولاد حاجی عزیز را که در گروه مرکزی ایل باصری 1 انتشار داده اید حذف و یا منبع ان را ذکر فرمایید . باشد که امانت داری را یاد بگیریم . با تشکر
در مورد تصویری از چدرویه از بام تل دولاب از مدیریت محترم می خواهیم که نسبت به این موضوع توجه  ویژه داشته باشند و  برخی افراد گروه تحت نظر خویش را  نسبت به برداشت مطالب دیگران و انتشار در این گروه ارشاد فرمایند . مجددا  ممنون
امیداواریم بنحوی به سمع و نظر گروه مورد اشاره برسد و اقدام صحیح را بنحو شایسته بعمل اورند .و مطلب مورد نظر با ذکر منبع اصلاح شود با سپاس فراوان



شادروان روزبه ( سهراب یوسفی )دبیر آموزش و پرورش شهرستان مرودشت - استان فارس که روز عید فطر سال 99 به دیار باقی شتافت .اخرین تصویر با وی در آرامستان  بهشت زهرا ،مرودشت جهت جستجو در احوال گذشتگان باصری و تدارک مقاله ای در مورد اولاد محمود - کلمبه ی  ایل باصری ، یاد و نامش گرامی و جاودان - روحش شاد





به نام خدا
هزار داستان

ماجرای فرار تراکتور با بار سنگین، از دست های  راننده

9/8/99

عصر روزهای بهاری در دامنه کوه و زمین یکپارچه صاف و پوشیده از علف چمنی بوسهای جوانان روستا که اغلب عشایر بودند به بازی فوتبال  می پرداختند  . این سر گرمی ها به عنوان   مسابقات و رقابت های  فوتبال  پیوسته در جریان بود. هر روز عصر کار نو جوانان و جوانان با همراهی ،تماشاچی های متفرقه با حضورتعدادی از بزرگان و سالخوردگان برای تشویق جوانان و مشاهده بازی های پر هیجان دورهم جمع می شدند . در زمینی با وسعت دو برابر زمین استاندارد فوتبال و دارای شکلغیر هندسی با دو دروازه چوبی توری دار  همیشه برای رقابت  ها آماده بود . گروهها از سنین مختلفدر دو  تکه زمین مجاور  بر گزار و  سه داور، رقابتها را بشکل دوستانه قضاوت می کردند . قوانینویژه در زمین بازی و ضمن مسابقه  داشتند و مقررات من در آوردی در اجرای مسابقات تنظیم و مورد اجراگذاشته بودند . مقررات بدین نحو بود : 1- تعداد هر تیم مقابل هم بیش از 11 نفر درزمین بازی میکردند . تعویض بازیکنان نا محدود و در هر بازی شاید تا ده نفر هم مجازبه انجام تعویض  بودند . 2- هر خطای عمد مستقیم کارت قرمز بود ،اخراج دایم یک روزه ،3-داور ها در هر نیمه تغییر میکرد (جابجا می شد  )  4- در ضلع طولی  شمالی شیبدارچیزی بنام اوت -out  (خروج توپ از زمین )  وجود نداشت 5- مساوی بی معنی بود .به تیم برنده جایزه نقدی تعلق  میگرفت. همیشه تعدادی زیادی از روسای قوم و بزرگان قدم ن خود را به تماشای مسابقاتروزانه میرساندند . شور و حال و هیجان همیشگی در زمین و خارج از زمین بین بازیکنانو تماشاچیان وجود داشت . آن روز در گرما گرم مسابقه حساس و رقابتهای سنگین پشت سرهم یک دستگاه تراکتور که برای جمع اوری سنگهای ساختمانی از وسط زمین های فوتبال باتریلی یدک پر سر و صدا دامنه را پشت سر گذاشت و به سمت دامنه شیبدار سنگلاخی بالارفت . اخرین نقطه ضلع شمالی محدود به کوهستان پر درخت بادام کوهی و انجیر وحشی میشدیک  نفر راننده و سه نفر کارگر سرنشینان ان را تشکیل میدادند . هنوز نیمه اول بازی بسرنیامده، تریلی را کارگران از سنگ های شکسته صاف و زاویه دار سبک و سنگین پر کردند وپس از به سختی  دور زدن  تراکتور به سمت سراشیبی و روبه پایین قرار گرفت . حدود سهچهارم طرفیت تریلی  از  سنگ ریخته شده پر  بود و آنگاه راننده با خلاص گذاشتن دنده براینوشیدن نوشیدنی ناگهان پایین پرید. فراموش کرد که دستگاه سنگین ، در  شیب  نسبتا تند و آماده ، خود  حرکتاست. پایین پریدن همان و با آخرین تکه سنگ واریزی بدرون تریلی  تراکتور با تکان شدید  هر دو  بی اختیار راهافتاد و در سراشیبی سرعت گرفت و مستقیم به سمت زمین فوتبال با اخرین سرعت معمول  خود شروعبه حرکت کرده بود . هر چه کار گران و راننده فریاد زدند ، سودی نداشت . چون کسی دور و بر نبود که ان را متوقف کند از دسترس دور شد ه بود . تراکتور رفت و انها دوان دوان  از پس ان  دویدند و هرگز به ان نرسیدند . با بالا و پایین پریدن تریلی با بار سنگین و صدا های مهیب دشتبوته ای را پشت سر گذاشت و چیزی نمانده بود بدون انحراف یکراست به میانه زمین اصلیفوتبال در اوج مسابقه حساس  رسید . فریاد همه بر خاست که فرار کنید غول آهنی رسید. وسط زمین را خالیکردند و تراکتور بدون چپ شدن براه خود به سمت منازل مسی یک روستای کوچک در حال حرکت تند  بود . در صورت بر خورد با منازل مسی فاجعه رخ میداد . اگر جاده خاکی  میان روستای های  مختلف را رد میکرد وارد اولینبخش  اولین منازل  روستا میشد و با فشار بی اندازهتریلی با بار سنگ و قدرت فراوان بر مال بند ، تراکتور را بیشتر  به پیش میراند . گروههای هر  دوتیم و تمام بازیکنان  ذخیره و تماشاچیان با براه انداختن غوغا   به دنبال تراکتور راه افتادند و راننده وکارگران اخرین نفرات بودند که در پی رسیدن به سر انجام ختم  سرنوشت تراکتور با های وهوی و جار و جنجال و استمداد می اندیشیدند و همانطور  می دویدند وومدام فریاد کمک کمک از حلقومشان بر می آمد . اما داد رسی در کار نبود مهار آن از دست کسی  در وضعیت سرعت بر نمی امد .اما با وجود اینمهران پسر دلیر روستایی برای نجات زندگی زن و بچه های اولین منزل مسی در مسیرمستقیم حرکت بی اختیار و کنترل نشدنی دستگاه یا  ،علی، گفت و با سرعت از سمت چپتراکتور سعی در بالا رفتن کرد که نزدیک بود زیر چرخ  عقب غول پیکر تراکتور له شود . باراول خودرا عقب کشید در ثانیه های آخر بود که اگر تا یک دقیقه دیگر متوقف نمیشدبشدت به در و دروازه اولین منزل مسی بر خورد میکرد بعد هم معلوم نبود چند منزلبر سر سرنشینان ان آوار و ویران  می شد .وحجم انبوهی سنگ و خشت و خاک بر سر تعداد زیادی فرو میریخت و حتما   افراد  زیر خشت و سنگ مدفون میشدند . مهران پسربی باک  دل به دریا زد برای بار دوم آخرین تلاش خود را بکار بست و نوک پا در رکاب کردوخود را به سمت صندلی راننده پرتاب کرد شدت بر خورد او با تراکتور طوری بود که درحال پرتاب از سمت دیگر به بیرون بود که دست در فرمان انداخت و بحال نا متعادل خودرا روی فرمان قرص و محکم نگاه داشت . در آستانه بر خورد به دیوار حیاط و منزل مسیبود که کنترل تراکتور را بدست گرفت و جوانمردانه  موتور را در دنده گذاشت و ترمز و بهر حال   انرا تغییر مسیر و به سختی متوقف کرد . موتور را خاموش کرد انوقت صدای هورا و غوغایافراد در فضای دهکده پیچید و او را قهرمان صدا کردند. کاری کرد ماندنی و نجات بخشکه تا سالها نزد اهالی دور و نزدیک سر زبانها بود . باری ان روز هم نیمه  دوم و نا تمام بازی متوقف  ماند . همه دور تراکتور سر کش جمع و حلقه زدند و شعر خوانی و آواز شادی سر دادند و او ( تراکتور ) را نکوهش میکردند که چرا دست آخراز دست راننده پا به فرار گذاشته است . می گفتند و می خندیدند . اما یک درس مهم در زندگی ماشین داران اموختند که هر گز ماشین یا هر وسیله نقلیه را هر گز بحالت خلاصی و بدون راننده رهانکنند . در غروب ان روز  با  آغاز خاطره بد و دلهره اور و پایان خوش سرنوشت نهایی ، بازی فوتبال  و  رقابت به تعطیلی کشانده شد و همهراهی منازل خود بودند و در انتظار روزی دیگر و سر اغاز حوادثی دیگر بسر بردند

.تراکتور سبز رنگ زیبا  و پر قدرت 6 سیلندر داستان ما جان دیر نام داشت  .     حقیارتان


 


به نام خدا

 هزار داستان :جغرافیایمنطقه  ییلاقی

منطقه ییلاقی مورد نظر در  وقوع حادثه پس از گذر اندن مسیر های پست  ، وآغاز ورود به کوهستان از سه رشته کوه چند لایه و صدها دره عمیق و موازی و متقاطعجنگلی انبوه سر انجام به دره اصلی وی شکل ( V )ختم میشود .در انتهای دره گشوده ، دشت گسترده در میان دو رشته کوه مجزا از یکدیگر و خوش ترکیبکه با نام و مشخصه و تنگه های معلوم نام گذاری شده است  در مقابل پدیدار میشود  . فاصله دو رشته کوه و در واقع دشت تشکیل دهنده به عرض  تقریبی 40-35کیلومتر و طولی برابر با بیش از 50 کیلومتر ابعاد دارد . تا انجا که رشته کوهخاتمه میابد حوضه دشت را شامل میشود . در قلب دشت علاوه بر روان آبهای فصلی حاصل چشمه سارها ،رودخانه دایمی از آبریز همه درهها  و دامنه دشتها آبهای چشمهجمع آری و در رودخانه بهم می پیوند و در ادرامه به سمت  زمینهای زیر دست جریانمیابد . بواسطه رگبارهای بهاری و خاک حاصلخیز ،پوشش گیاهی، سبزه زار و چمنزار وبوته زار و در دامنه کم شیب درختچه و سر انجام درختان جنگلی مناسب برخوردار است .حاشیه رودخانه از چمنزار و مرغزار و بوته زار درمنه و گلهای بهاری دشت را بنحورنگینی تزیین میکند . البته میزان ابدهی رودخانه و چاه و چشمه ها بتدریج با پایانبهار و فصل گرم تابستان روبه نقصان میرود . تنوع جانوری منطقه هم از اهمیت ویژهبرخوردار میباشد . 6/8/99 

 خزندگان و مارها در ییلاق

 از جمله خزندگان ییلاق که با زندگی انسانها همزیستی دارنداز همه مهمتر مارهای سمی و خطرناک منطقه است .  در حالت عادی انها خطری برایمردم منطقه محسوب نمیشود .در دشت و دامنه و جنگل و کوهستان چند نوع مار ها زیست میکنند و در اواخر بهار و تابستان در هوای گرم  گاه گاهی  موقتا میهمانچادرهای مردم منطقه بودند  . اما بطور کلی تا کنون بجز دو مورد هیچ خطری متوجهمردم نشده است . بعضی اوقات بخاطر خنکی   دمای کم مشک های آب و ماست در اوقات خلوتی به زیر سنگ و بار ( سنگ چین درون سیاهچادر که بر ان وسایل خواب را بر ان میچیدند ) سیاه چادر چنبره میزدند و به آرامیهم روانه دشت میشدند . امن ترین مکان از  عدم وجود نیش مارها ی سمی صحرا اغلو حوالی اغلهای گوسفندان است .  معمولامارها از سم تیز و برنده دامها بسیار هراس دارند و تا انجا که ممکن است از اغلهای  حوالی چادرها دوری و  رفت و امدنداشتند ، مگر در موارد اضطراری که لانه یا تخمگذاری داشتند بنا چار از لانه خوددفاع کنند و گاها اتفاق افتاده که حیوانات را نیش زده و کشته اند . اما در حالتعادی هر گز به چادر و اغلها وارد نمیشوند بشدت از ان مکان دوری میکردند  .اکثر از نوع مارهای سمی بودند چرا که در 40 کیلومتری مسیر ایل مربوط به زمانهایگذشته از  قبرستانی نام میبرند که روی سنگ انهاعبارت  شهادت توسط مارهایسمی قید شده است  .

داستانمار در دست دختر

 در نیمه بهار و زمان دوشیدن گوسفندان (شیر دوشی ) تعدادی از چادرهای ایل  آغاز شد .در ورودی دره وی (  V )شکل  با بر پایی سیاه چادر ها در فاصله دور تر از رودخانه و در دهانه دره جنگلی منشعب از ضلع شمالی کوهستان سه خانواده برای شیر دوشی گله به سمت آغل  خار  درختی دو سر گشوده راهی شدند با بادیه و دیگ بدست با همراهی مردان و جوانان با روش خاص جمع اوری گوسفندان شیرده در اغل ها که یکی از مردان سر و شاخ گوسفندان و بز ها را سر به سر در دست گرفته و بانوان هم به شیر دوشی مشغول میشدند . اما در این میان اطفال و کودکان زیر پنج سال را برای ایمنی بیشتر در چادر با طناب و دستمال پارچه ای به قفل و بند خورجین های  وسط بار قالی بافتی می بستند تا نه در اتش و نه در دیگ های احتمالی دوغ جوشان  و شیر تهیه شده از قبل نزدیک شوند و بطور کلی از بروز هر خطری جلوگیری و با خیال راحت در یکی دو ساعت به کار خود همانا شیر دوشی برسند .در یکی از چادر های میانی کودکی 3/5 ساله را طناب بندی در کنار بار چیده شده بسته بودند و کاسه ای پر از ماست مقابل وی گذاشته بودند تا او هم به سهم خود مشغول خوردن ماست شیرین و خوشمزه شود و از داد و فریاد وی ممانعت  و  از آرامش او خاطر جمع شوند انها بی خبر از وقوع حادثه مشغول کار بودند و دیگر هیچکس تا پایان شیر دوشی سراغ منزل و دختر بچه نیامد . همیشه روال کار بدین گونه بوده است . تا زمانی که کودک به عقل کافی نرسیده و نتواند از خود در برابر هر خطری دفاع کند او را سینه بغل بند کرده  او را با با روش بی خطر میبستند تا زمانی که به منزل پا گذارند . گویا در هوای گرم نیمروز بهاری ماری متوسط قد و درازا از خلوتی و بیخطر از انسانها به چادر سرک کشیده و برای خود جولان داده و سپس به نزد کودک وارد شده و ظاهرا کاری به کار دختر بچه نداشته است . البته که مار با مشخصه ظاهری و با توجه به تجربه اهالی از گونه سمی بوده است . کسی از ابتدای ماجرا اطلاع دقیقی نداشته و احتمالا به سروقت کودک امده و کودک هم بدون اطلاع از خطر نیش زدن با بازی و سر گرمی با مار روی اورده است . حالا به چه دلیل و چه  شکل کسی نمی دانسته است .چون پس از پایان ماجرا هر کس در این مورد حدس گونه،  باب سخن باز کرده است . با همبازی شدن مار و کودک ، از همبازی با موجودی طناب مانند لذت برده و در ادامه با کمال تعجب و غیر قابل باور سر حیوان را بدست گرفته و در کاسه ماستی فرو کرده و لیس و (مک- مکیدن  )میزده این مورد دقیقا از حوادث نادر و استثنا بوده که بطور حتم اتفاق افتاده است .  چرا مار او را نیش نزده و سم وارد نکرده و از خود دفاع نکرده در این بازی رفاقتی مرگبار بر کسی معلوم نبوده است . پس از سفت گرفتن پشت کله مار  بقیه تنه مار از سر تا دم دور دست از مچ تا کتف حلقه زده بوده و تلاش برای رهایی میکرده که موفق نشده است شاید وجود وضعیت ناگهانی سر مار در ماده اسیدی ماست مانع از عکس العمل مار شده است . خلاصه تمام کاسه ماست را با استفاده از کله مار مرتب لیست مالی و مصرف کرده بود . همچنان با لذت تمام . انقدر این عمل تکرار شده که مار خفه و مرده بود . در حال خفگی مار در دست کودک همچنان چنبره دور مچ دست و دم ان که پس از مرگ هنوز در حال جنبیدن بوده که کار شیر دوشی خاتمه یا فته و اعضای خانواده با دیگهای شیر بر سر و به دست به سمت چادر روانه میشدند . در موضوع شیر دوشی همکاری شیر دوشی و قرض پیمانه های شیر به یکدیگر مرسوم بوده و به شیر بهره معروف بوده است . با  ورود اولین بانوی بادیه بدست به چادر تا چشمش به ماری در دست دختر بچه می افتد بلندترین جیغ خود را همزمان با پرتاب بادیه شیری همگان را از وقوع حادثه وحشتناک با خبر میسازد با فر ا رسیدن همسایه ها و و اعضای دیگر خانواده همه متعجب به منطره وجود مار در دست دختر بچه متحیر و وحشت زده فقط نظاره گر او بودند . ابدا در نگاه اول نمیتوان کوچکترین اخطار را به مار گوشزد و او را با شی یا چوبی دست زد .  بلافاصله تحریک میشود و موقعیت خود را در خطر میبند و با عکس العمل نیش زدن سعی در دفاع از خود می کند خوب که توجه می کنند، با دیدن وضعیت کودک که  بچه نگاهی به افراد و نگاهی به کاسه ماست هم چنان مشغول لیسیدن ته مانده ماست  درون کاسه با سر مار  مشغول تمیز کردن سر مار با زبان بوده که در این حین مادر متوجه بی جانی مار شده و نزدیکتر میشود و با چارقد خود دست کودک را گرفته و حلقه های مار را یکی یکی از دور دست ش خارج و به زور میکشد تا سر مار هم از دست او خارج و ان را با عجله و ترس به بیرون از چادر پرتاب میکند .با حیرت میبینند مار بیجان است و کودک بی خیال اغوش برای گسستن از بند و مهار دور کمر تلاش میکند او را باز میکنند و میبینند کاسه خالی و مار خفه و مرده است و کودک هم بی خیال و سالم برای خود میچرخد و شادی میکند خدایا این دیگر چه داستانی است زبان و اندام دست و پا را برسی می کنند به چیزی مشکوک نمیشوند و هیچ اثار زخم و ورم و حتی نشانه ای از مار گزیدگی در کودک نمی بینند . مادر میگوید خداوند سبحان شیشه را بغل سنگ اینجوری  انهم با یک حادثه عجیب حفط کرده و شروع به نذر و نیاز و تشکر از خداوند یکتا نموده . حال چگونگی ان را با ید از اطبا و سم شناسان و متخصصین جویا شد اگر چه طبیبان ذکر کرده اند که سم مار به نسبت کم و ورد به معده چندان کار ساز نیست و باید در رگهای خونی با نیش زدن کار ساز و خطرناک باشد به چه سبب این مار سمی در ابتدای کار نیش نزده و رفتار معمولی دفاع با نیش زدن رخ نداده در تخصص متخصصین سم شناسی و مار شناسان نسبت به رفتار مارهاست انهم با توجه به نوع و حد واندازه مار و در نتیجه مقدار سم بستگی دارد . انچه مسلم است با وجود این هیچ اسیبی به کوک نرسیده و میتوا ن انرا بدون در نطر گرفتن عوامل موثر  یک خوش اقبالی و در ضمن حادثه  استثنایی شمرد و الا امکان ندارد ماری بدین شکل نتواند از خود دفاع کند . این واقعه تا مدتها در مجالس بازگو میشد و در مهار کردن کودکان تنها در منزل برای مدت ها ی مدیدی تجدید نظر شد و با احتیاط بیشتر و اقدامات بهتر و گهوار های قابل کنترل بچه را تنها در چادر و منزل رها میکردند . بنا به  بر این داستان واقعی که میگویند خدا شیشه را بغل سنگ نگه میدارد حکایت همین مورد یکی از انهاست . دقیقا مانند این می ماند که کاسه شیشه ای را از ارتفاع زیاد رها کنند روی زمین سنگلاخی و ان شیشه سالم بزمین رسیده باشد تا تفسیر چگونه صورت گیرد . به امید سلامتی شما






به نام خدا
داستان بعدی : هزار داستان - حکایت مراسم  یک عروسی و رویدادی نا فرجام
هزار داستان :

قسمت دوم راهن- 14/8/99-



دیگر نه صدای درشکه چی و نه صدای چرخ بگوش میرسید . مقداری صبر کردم و در حال استراحت  با کوله به زمین تکیه دادم و حواسم به اطراف و صداها متمرکز شد . خبری نبود . دوباره با زحمت از زیر کوله بر خاستم به راه بی پایان ادامه دادم .   کمی جلوتر رفتم   ،نا گهان  یکی از مقابلو دیگری از پشت سر می گفتند بایست ببینم که هستی؟ های آدم کی هستی اینوقت شب بکجایی؟ مو بر اندامم سیخ شد و ترس واقعی بر اندام مستولی . کوله را با همان وزن وسنگینی بر صخره سنگی محکم چسباندم و دو دست و یک پا اماده دفاع شدم . در فاصله دومتری گفتند چه همرا داری گفتم آت و اشغال بدرد شما نمیخورد . یارو با صدای کلفت وگرفته گفت اتفاقا ما اشغال گیریم . گفتم به چه حق مال مردم را میگیری .  یادم به دوران جوانی ام افتاد دو نفر را بخوبی از پسش بر می آمدم ولی افسوس که آن زور و بازو تمام شد و گذشت ،حال به دام زور مندان افتادم . امانندادند یکی دستم گرفت  و دیگری پایم . با کوله بر زمین سخت در غلطیدم . دوباره  مرا به زمین کوباندند و کوله را  با یک تکان از بدنم  جدا کردند . در حال افتاده جیبهایم را جستجو کردند شانه و اینه کوچک و یک مداد نیمه و تکه کاغذ و یک دستمالتو جیبی چیزی دیگر نیافتند خیالم راحت بود که وسایلم را گرفتند کاری به کارم ندارند،تازه اول کار است با یک باند از جنس  پارچه های  مرغوب فروشی و نزدیک به نیم توپ دست و پایم رااول بستند و چند سوال  و جواب کردند نامت گفتم عمرانم . از کجا می ایی از همان جاییکه شما امدید به کجایی / به همان جایی که شمایید ؟ لج کردند دهانم را با دستمال بردرخت بحالت ایستاده محکم بستند تا دیگر هیچ ذره ای اثار زنده بودن از طرفم نمایاننباشد . دستهام که محکم بسته بود بمانند پاها دهانم را انگار چسب زده بودند  . هیچ گونه تقلایی امکان پذیر نبود . بی انصافدو سه لگد و مشت هم بر اندام و صورتم نواختند و کوله را بر گرفتند  از صحنه دور شدند . درد شدید در اندامم شروع شد. اخر عمر و زندگی خود را به چشم دیدم و حس کردم . حال اگر شغالی هم به من میرسیدهیچگونه اقدام دفاعی میسر نبود . بعد از ده دقیقه  هنوز از پشت گردنه وسرازیری تنگه صدای پچ پچ ودویدن انها شنیده میشد که بتریج کمتر شد تا  هر گونه  صدایی از جهت  انها  قطع شد .من ماندم و یک درخت تمام قد و تاریکی مطلق و چسبیده به درخت با چشم و گوش و دست و پای بسته چه میتوان کرد . همچنان به صدا گوش کردم  انقدر دور شدند که دوباره سکوت در تنگه برقرار شد. با بدن بسته به درخت و در مسیری که صد در صداحتمال میدادم تا فردا کسی از این مسیر عبور نخواهد کرد در حالی من هم با دست و پاو دهان بسته چه میتوان کرد؟ چگونه داد بزنم وکمک بخواهم .  با چشم بسته چیزی دیده نمیشد اما با گوش بسته کمی صدا شنیده میشد . در بدترین وضع غیر  معمول و وحشتناک  بسر میبردم . یک ساعتی گذشت  باز هم خوب با مشتن پشت سرم به تنه درخت فعلا پارچه  را  با تقلا از روی چشمم کنار زدم .  چشمهایم باز و ستارگان را میدیدم گاهی شهاب سنگها را درحال  برق زدن و محو شدنمیدیدم ،هیچکس نبود که به دادم برسد . ازجابجایی سیاره ها  و جایگزین شدن جدید تر ها  حدس زدم  4 ساعتی به درخت آویزانم .سرم داشت گیج میرفت و کرختیبدن حالم را خراب کرد که حتی نتوانم از حمله یک پشه هم دفاع کنم . دیگر خدا وامامان معصوم را واسطه قرار دادم و نذر و نیاز کردم که الاقل جانم را نجات دهند .اما زمان بسختی بر من گذشت سختی های  تمام مراحل زندگی چند ده ساله را بیاد اوردمشانس ها و اشتباهات فاحش و بی توجهی ها و شادیها و غم ها و اخرین روزهای زندگی درسریال سراسر  زندگی داشت از مقابل چشم و ذهنم   می چرخید و محو می شد . دیگر امیدی به زنده ماندن خود تا فردا صبح نداشتم .گرگها و شغال ها و شاید مارها و نمی دانستم کدام موجود بطور حتم سر نوشت نهایی منرا در دست خویش دارد . یعنی قادر به تکان دادن دست و نوک و قسمتی از پا ها نبودم. بد جوری میخکوب شده بودم  سرما و گرسنگی تنها عاملی بود که بفکرش نبودم .در اوج بدبختی و فلک زدگی گفتم شد که شد . مقصر خود بدبخت و بی فکرت بودی شبانه بهگردنه نا امن وارد شدی حال جزایش  را تقبل کن . با خودم کلنجاررفتم  و محکومیت فکر وتصمیم هایم را یکی یکی بر می شمردم . گرچه این حرف زدنهای ذهنی کاری برایم انجامنمیداد اما مشمول گذر زمان میشد . در حال ترس از حیوانات درنده بخود می لرزیدم وبدنم سخت از ضربات وارد شده درد شدید داشت اما هنوز به مرحله مرگ نهایی نرسیده بود. وقتی  در تاریکی شبحی حیوان مانند  که احساس کردم به پایم نزدیک و ان را بو میکند و نفس میزند .امدمجیغ و داد  کنم صدایم در نیامد لرزش اندام داشتم اما هر چه بود با رعشه بدنم  بسرعت دور شد در میان کوهسنگها نا پدید شد . چند دقیقه بعد صدای واق واق هراسناک سگی بلند شد روبرو در وسط جاده لابلای سنگ های حجیم به طرف  منبیخودی صدا میکرد . از دید و نگاه حیوان نسبت به وجود انسانی  گرفتار در بدترین بند زندگی .مفهوم صدایش را متوجه نشدم از چه نوعی بود . انها مرا بهقصد مرگ بسته بودند . از شگرد خاص انها بود برای عدم شناسایی خود. این حیوان احتمالا عامل آزادی من خواهد  بود. چرا و چگونه معلوم نبود .من نمی دانستم سگ از ان کاروانی شتر دار بود که با جمعیت کافی ومجهز شبانه روز در راه سفر بودند و خیالی از راهزن و راهزنی نداشتند . به  محض نزدیک شدن کاروانیان صدای خود را تشدید کرد این سگ جاده صاف کن کاروان بود و پوزه خود را روی زمین و کنار جاده و مسیرمیکشید و نگه بانان را از هر چیزی با خبر می ساخت تنها شانس زنده ماندن من وجودهمان سگ بود . با رسیدن سر قافله صدا های واق واق بعلجه و ترسناک برای فهماندنصاحبان از وجود خطری در برابر کاروان حکایت داشت . من دیگر باید به مرحله نجات وخوشحالی باشم با بو کشیدن و زمین بوسیدن با صاحبش بر بالین من امد هرچه صدا زد کیهستی جنس صدا ی او  نه مانند  صدای افراد قبلی و از نوع نجات بخش بود .کبریت روشن کرد تاماجرا را برسی کند من فقط خود را تکان  شدید  بدنی میدادم   تا او متوجه شودآه  بیچارهدرخت بند شده ای راهن  بی انصاف  لعنتی چه کار بدی با تو انجام داده اند تو را بغل بند بسته اند .فورا گره های پارچه که مانند طناب باریک و بند گونه شده بود اول روی  دهانم را  باز کرد . نمی توانستم حرف  بزنم زبانم له و زخمی در حد پارگی گوشه لب رسیده بود دست وبعد  پایم  را باز کرد به دوستش رمزی صحبت کرد آب اوردند و مانند درخت خشکیده روی زمین افتادممرا دراز کش روی زمین نهادند تا نفسم جا بیاید گفت نترس ما هم مانند تو  رهگذر و کاروان رو هستیم . کم کم حال و وضع ظاهرم بهتر شد . زیر بغلم را  دو نفره گرفتند وبه سمت سایر دوستان و کاروان هدایت کردند . کاروان را متوقفو دقت و مراقبت از جاده را به یکدیگر گوشزد میکردند میبینی این بیچاره نمونهبارز راهزنی در این تنگه است . دو نفر جلودار و دونفر پشتیبان در پس کاروان و دردو جانب هم نیرو داشتند در قلبم گفتم کاروان هم باید این شکلی راه بیافتد نه مانندمن با یک کوله بدون نگهبان خاک بر سرم شد با این کوله سنگین نزدیک بود سرم بر بادو تنم بی جان و گرگ خوار شود. هر چه بود هنوز  روزیم  به دنیا باقی  بود . تا ساعاتی بیشتراگر ان سگ هوشیار نرسیده بود همانجا به درخت خشک  می شدم و یا خوراک درندگان میشدم . ضربهروحی شدیدی به روح و روان و اندامم وارد شد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد .بدین ترتیب همراهی کاروان  شب را باناملایمات سپری کردم . نیت کردم برای همیشه به ان راه و مسیر جانکاه پشت کنم و هر گز چشم خود را روی ان باز نکنم بابت عذاب مرگباری که متحمل شدم . تا اخر عمر   به ان تنگه و گردنه بر نگشتم . نزدیک بود جانم فدایاینده ام گردد . اما زمانیکه ما به انتهای تنگه و در حال خروج از ان بودیم و کلامحل خطر را گذراندیم . درشکه  بدون اسب در هم شکسته و افتاده و دو نفر دیگر به بند کشیده شده بودند .  از درشکه در هم شکسته و خرد شده آن را شناسایی کردم .  سارق و راهزن کوله من در مسافتی همان نزدیکی ها  همسرنوشتی نظیر من در بر داشته اند . عجب سرنوشتی در یک شب رهن دو سرقت سریالیانجام داده اند . ابتدا  اعضای کاروان فکر میکردند  این دو نفر هم مانند من رهگذر بوده اند و اسیر مشترک یک راهزن جسور  شده ایم . با شناسایی من وقتی خوب نزدیکتر شد یم همگی متقاعد شد ند  که ای امان که این دو نفر دست و پا بستهراهنی  بودند که ان شب مرا بدار مجازات بدون ارتکاب جرم آویختند . با وجود این افراد کاروان دست  و پایراهن گرفتار را گشودند و  انها  نیز با   ما همراه شدند . کاروانی با مالباخته و دست و پا بسته حکایت عجیبی در آن تنگه در بر داشت . آنها را با  خود همراه بردند تا تکلیف انها روشن شود . کمیجلوتر بخشی از جاده را کامل بسته و با تنه درختان و سنگ هایی بزرگ  راه بندان درستکرده بودند . تمام دارایی و کوله بار اجناس  من و اموال درون درشکه راهن اول را شبانه  به غارت   برده بودند.گفتم راهزن هم به اینها می گویند  که به زند شاه نام  دارد . از هر راه گرفتی از راه دیگر پس خواهی داد . دلم ازشدت کینه میخواست همانجا ان دو ناجوانمرد و وحشی را به همان بلایی گرفتار کنم که انان  به سرم اورده بودند .  اما کاروانیان اجازه کوچکترین آسیب را به انها ندادند . فردای  ان روز  آوازه  خبر دو راهزنی  در یک شب در دور ترین نقاط پیچید  .فقط ان دو نفر در دسترس  را با اظهارات کاروانیان تحویل  دادند ومن هر گز برای پس گیری اموال و شکایت از ان دو نفر اقدام نکردم .پس از مدتی دربدری دوباره به زندگی گوشه نشینی و عزلت را بر گزیدم و دست از پا درازتر با از دستدادن مایملک یکسال خود به خانه اول برگشتم . دو باره به این فکر افتادم که میگویند راه زده ایمن است بسی نا رواست . شاید روزی برسد که راه زده سه بارهم تکرار شود .

شاداب و تندرست باشید

ضرب المثل : راه زده امن و آرام است!

 

 





به نام خدا


هزار داستان :

قسمت اول 12/8/99


که از بزند شاه میشود


روزی که من با  کوله همراهم از گردنه و بدنبال آن   از  میان دو  قسمت   گذرگاه  تنگه گذرمیکردم مواجهه با  درشکه   تک اسبه  با دو سرنشین  شدم. راه،مسیر محدودیت داشت  و چاره  ای جز این نداشتم  .من بودم و کوله اجناس خرد وریز  برای فروش دوره گردی با اندک در آمد برای گذران زندگی پس از افول و خاموشی زندگی پر رونق گذشته .دوستان و آشنایان به بهانه خرید ضروریات بسیار نا چیز قیمت، به من کمک مالی میکردندتا خدای نا کرده وقتی به حساب دست دراز کردن پیش انها نباشد. اما این را من نیک میدانستم در حقم لطف خیلی زیاد دارند . دوستان وهم نشین ها که یک بارآنها را دیده بودم و با آنها معاشرت کوتاهی داشتم  وحتی  غریبهها  که نسبتا مرا بیشتر می شناختند و  کمک  بیشتری و خرید بهتری برای دلگرمی و ادامه حیات زندگی ام  داشتند . این قشر آدمها مرا بهتر  درک میکردند تا افراد فامیل و قوم و قبیله و همسایه پیرامون خودم . دنیاست وسرنوشت و روزگار نا سازگار که سرنوشت عده ای مانند من مسکین  را بر پیشانی نوشت مقدر ساخت . راه را با کوله سنگیندر پیش گرفتم . خسته شدم راه نا هموار وتا حدی زیادی پر پیچ و خم و بلوک های سنگیدر هم ریخته پناه گاههای بسیاری در مسیر پدید اورده بود . اشتباه بزرگم این بودهنگامه غروب در ان مسیر قدم گذاشتم . بخیالم چون در مسیر ایل بود و رد  تازه  انهابر  قدم به قدم خاک بر جای بود امنیت بر قرار است .لذا  احساس امنیت کامل  کردم . تا فرسنگها دور تر از تنگه   و دو طرف تنگه و گردنه هیچ گونهابادی  نبود و در نتیجه  هیچ انسانی  در شبانگه گذر  نمی کرد، مگر مسافر تازه  . من سالها قبل  در وضع زندگی خوب و عالی بسر میبردم . دور و بری  داشتم . به علت اتفاقاتی در زندگی به این روز افتادم . دست روزگار و اشتباهات مکرر همه  امکانات زندگی را از دست دادم. در لبه پرتگاه افتادم و نزدیک  بود  غرق و نابود شوم. هر چند حالا هم دست کمی از نابودی تفا وتی نداشت . اما نیمه جان کما کان به زندگی بر گشتم . اما  با گل گرد ( ولگردی بی هدف )دوره گردی وفروش  اسباب با اندک مایه و  هزینه تنها راه نجات ازیکجا نشینی بود . کم کم  در تعادل اولیه  مانند کشتی شکسته در دریای متلاطم بدنبال راهی برای نجات و نتیجتا به زندگی بر گشتن بود . اما کمک های مالی کمی به گونه های متفاوت  از طرف دوستانمی رسید . تا اندازه ای غرور و شخصیت ادمی که همیشه سرش بالا بود  بدور از شان واقعی  اش بود .با این جو و حالوصله بد جوری  بر اخلاقیات و شخصیت بود . سبب اصلی ترک محل و کوله باری از لوازم قابل حمل در این آبادیو شهر های  کوچک و روستا و مردم عشایر در حال گذر مرهمی بر درد ده ساله از کم رونقی وبیهوده زیستن من بود . بهر حال خوشحال که چندمین بار بود که مردم محله های مشخصیکه به میان انها رفت و آمد داشتم مرا قبول کردند و من هم  تا اندازه ای خودرا  با اوضاع پیش رو وفق داده بودم . هر چند  پذیرفتنش بسیار سخت و سنگین می نمود . من این هستم نه بیشتر . زندگی هم پستی و بلندی دارد چرخروزگار گاهی برخی ادمها را خواسته و نا خواسته زیر و رو و دگرگون میسازد . با اینشرح و حال بی گدار به آب زدم و خود را به دست سرنوشت نیامده و غیر پیش بینی زدم گرچهبرخی در شان و مقام من نمی دیدند . من خود  پسندیدم یعنی راه دیگری در کوتاه مدت نبود . خود را مانند عدد صفر ویک روال فرض کردم  . اما بی انصافی برخی  آدمها همین موقعیت ساده و دلخوشی موقت را نیز از من گرفتند . می شد گفت  این شانس دوباره را از من گرفتند . چگونه بایدبا سرنوشت جدال کرد تا به نقطه بالاتری رسید . من که احتمال ان را روبه نقصان میدیدم . برایم فرق نمیکرد چه در بیابان و کوه و دشت برای هدف کوچک  تلاش کنم .بهتر از خانه نشینی و کنج عزلت بود. سرانجام بدور از مردمی که کلی برایم احترام وحرمت قایل بودم و لی اینک زیر چشم و خوار بنظر می آمدم . شاید هنوز هم از میان انها جمعی دیگر افتادن من را غیر قابل باورداشته باشند و توقع من هم از کسی بیشتر از توان انها نبود  . مقصر اصلی در نگاهاول خود بودم . خیلی زمان زود گذر بود و ویران گر برای سرنوشت انسانی  بیش از حدمتعادل زندگی را سپری کردن و اخر الامر فنا شدن  .چه گلایه کنم و چگونه توجیه کنم دیگر اب از سرم گذشته فایده هم ندارد .  راه کوچک و  نقطه هدف را با جدیت داشتم پی گیری میکردم که برای رسیدن به افقاینده شاید روزنه ای رخ بنماید . ان گذرگاه نیستی بخش از قدیم الایام در ساعاتشبانه نا امن بود حدود 60 سالی را حد اقل در حوالی و از قلب گذر گاه بااعتبار وشان و مقام انسانیت در خور گذرانده بودم . حال بی اعتبار، بدون قدرت و پشتوانه در صدد پیمایش مسیر نا مطمئن  قدم گذاشته  بودم و شکننده و لب پرتگاه قرار داشتم . کاملا آگاه به وضعیت  نا امنی ان بودم . ولی حرکتشبانه بزرگترین اشتباه دوم زندگی بود که دوباره تکرار شد . کوله را پر از لوازم کمبها و لی ضروری با خود حمل میکردم که در دمدمه های غروب و افتاب پریدن در اول تنگهقرار گرفتم . مثلی داریم که می گوید شبنم برای موری طوفان است . همین مقدارکم پول کفاف بخشی از زندگی ان روز خود را جواب میداد .  حدود دو تا سه ساعت پیاده طول می کشید تا به گردنه وسپس قسمت دوم تنگهو انگاه دشت و بیابان رسید . انتخابم خیلی بد و نا جور بود دلم شور میزد . که دراوج سکوت و خلوت تنگه صدای چرخ  درشکه شنیدم  صدایی با برخورد بر سنگهای سطح جاده باریک و بالا و پایین رونده صدای ویژه بگوش می رسید  . بی خیال به راه خود ادامه دادم. با خود گفتم خوب شد هم تنهاییم و هم خستگی خود را با سوار بر درشکه با صاحبان جوانمرد  برخود هموار خواهم کرد .  اما مثل اینکه انهم رویایی بیش نبود . راه نا هموار و سنگلاخی بود و به سبب گذر رمه های ایلات و عشایر همه سنگهایچسبیده به زمین ب در دو ردیف  تمام سطح جاده پخش بود باید ناچارا همه سنگها را لهکرد و رد شد . هر چه  درشکه نزدیک تر میشد  صدا اهنگ صدای درشکه ران و برخورد چرخها بر سنگ قوی تر بگوش می رسید . من  فکر میکرد که خوب شد تا زمانی که بوی  ابادی وجود دارد لحظات بیشتری  در امنیت هستم . تا  تنگه لعنتی را بدون خطر پشت سر بگذرانم .از قدیم نقل کرده اند مرده را برای ابادی نزد هم به خاک می سپارند حال چه رسد به زنده ها . آدمی  که همنوع خود را در زمان ترس  در خلوت و هراس ببیند شادی به اوبر می گردد هر چند موقت باشد  . در نتیجه احساس امنیت  به بار می اورد . ارام ارام بهنزدیکم رسیدند دو خط جاده بیابانی خلوت را کنار کشیدم تا درشکه چی و راکب دیگر براحتی ادامه مسیر دهد و مزاحمتی برای اسب درشکه بوجود نیاید .   من به جاده  پر خاکی ، سنگی  زدم و راه بازشد  برای راکبان سواره   که دو نفربودند . از کنارم در حال گذر بودند  که نیم نگاهی انداختند و با هم گپی زدند .  تنها مرا ور انداز کردند و مرا کم محلی و به اسب فرمان حرکت تند تر دادند . ادامهمسیر دادند کمی ترس داشتم که الان است که مرا کنند و تمام وسایل و پولم رابگیرند . اما انها به حرکت خود ادامه دادند هنوز روشنایی ته مانده غروب بر دو بخشتنگه و مسیر پیاده روی من ودرشکه پر صدا بر سنگها و راکبان سوار بر ان پدیدار بود . اندکیبعد با رد شدن انها با خود گفتم خدا داند چه نقشه ای در سرشان بود و متوجه سنگینیکوله بارم و احتمال اجناس زیاد شدند . من سنگ به سنگ و با احتیاط خود را به جلومیبردم . مبادا از پس ان سنگ عظیم الجثه مرا و اثاث را یکجا به چنگ خود اورند  دوباره به خود دلداری دادم نه خیر اینها اگرقصد داشتند همانوقت این کار را میکردند . ترس مخفیانه دلم را لرزان و قدمم رامتزل کرده بود . شب بزودی در این خلوتگاه تاریک فرا میرسد و شتر با بارش اینجاگم میشود چه رسد به  من  وسایل که اشکارا مورد دیدن قرار گرفته است  ترس هم داشت . با بال  زدن و چرخش  خفاش ها ی شب گرد  در اوایل بدل شدن روشنایی اندک به پرده تاریکی هری =suddenlyدلم فرو می ریخت . فکرها به سرم زد من هم از برایاحتیاط از راهزنی و دستبرد راهن چاره ای اندیشیدم . کیسه ای کوچک  پر از پول داشتمهمه سکه و کمی نوت و اسکناس بود را از کوله خارج کردم و در چند قدمی زیر سنگ و سنگریزه با نشانی خود  دانم، با عجله نهان کردم که لااقل تمام دارایی م را یکجا به تاراج نبرند .  انگار می دانستم انها دستبرد میزنند . حس کرده بودم تا دقایقی دیگر سراغم خواهند امد . روحیه و رفتارشان این موضوع را بر ملا کرد . انهمه دست اورد کار یک ساله ام بود که همیشه با خود همراه وسایل فروشی در هر مکان وزمانی حمل میکردم . فکر عاقلانه ای بود . شب کاملا همه جا را فرا گرفت . کم کم کور مال کورمال به سختی به راه نا هموار و ازار دهنده  توسط سنگها زیر پایم و از طرفی ترسراهن به پیش میرفتم انگار قطره قطره راه میرفتم . بدنم داشت از سنگینی و ترس شلو بی حس میشد . احساس کردم صدای پا از مقابلم حوالی گردنه  در کنار جاده بطرفم میاید . مکث کردم و خوب گوش کردم خبری نبود . دیگر نه صدای درشکه چی و نه صدای چرخ بگوش میرسید . مقداری صبر کردم و در حال استراحت  با کوله به زمین تکیه دادم و حواسم به اطراف و صداها متمرکز شد .




 به نام خدا

هزار داستان: لعنت بر چشم حسود!  21/8/99

عروسی  در چشم باد ::::در ایام بهارعروسی مفصل با  تمهیدات  کافی به مدت سه روز و سه شب بر گذار میشد . از اوایل  و اغازعروسی   نهار و شام  به نیت پذیرایی از میهمانان گرامی  تا پایان سه روز ادامه داشت . در سه نقطه پیوسته نزدیک بهم با برپایی آیین های سنتی و زیر چادر های با تزیینات زیبا و قشنگ  بر پا و تدارکات انجام گرفت  .شادی فراوندر میان اهالی همه را به فعالیت بیشتر وا داشته بود . همه شرکت کنندگان با لباس های زیبا ،بانوان و مردان برای رقصو چوب بازی آماده بودند . میدان مشق اسب سواری از نمایش و بازیهای محلی و تردستی وسیاه بازی و سایر بازی ها مقبولیت و طرفداران بیشتری داشت . از هر سمتی دسته و گروهیشادی کنان و آواز خوان سر  می رسیدند .  گروه نغمه خوانان عروسی را  گرم و دیدنی با نغمه وساز های محلی  جلوه دار تر ساخته بودند . می شود گفت  حد اکثر  تعداد حضور شرکت کنندگان  در مراسم را همین گروه نغمه و آواز  با به راه انداختن ساز  و نغمه متفاوت  سبب شده   بودند . شعف و شادی موج میزد . از تمام نقاط دعوتیداشتند شاد ی یک بار  آنهم تمام و کمال بایددر حد عالی و مردم پسند  در هر سه نقطه مرتبط با عروسی به رقص و پایکوبی زیبایی خاصی تزریق کند .  نظر داماد و خانواده داماد اینگونه  بود . محبت هاگل میکرد و نا رضایتی و قهر و بدبختی کنار میرفت همه به شادی و سرور  فکر میکردند .  همه مانند  غنچه و گل روبروی یکدیگر باز می شدند و لبخند بر لب داشتند . اخرین موقعیت و مراسم عروسبران جاذبه  و خواهان بیشتری داشت . عروس سوار بر اسب با تزیینات زیبا و بامشایعت گرو ه های  نوازنده ساز و دهل  با رقص و  شادی و آواز ، کلی  جذابیت همگانی به مراسم میبخشید . کل کل زدن ن صحنه را هیجانی تر کرده بود  افراد از هر دو خانواده تفنگ بدست و قطار  فشنگ به قد آماده تیر اندازی هواییبوند . در پس و پیش دسته عروس بران گروه نمایش متحرک با سخنوری سر گروه هم جلوهدیگری داشت . فشار تیر اندازی از هر گوشه و کنار تا حدی ترس و وحشت به حاضرین در صحنه القا میکرد .گروه  نقالی روش نوین ابداعی درحال حرکت بر تمام مراحل مراسم سایه انداخته بود . روز اخر بود و اخرین  مرحله تلاشبرای خودی نشان دادن و مشارکت در شادی یکدیگر خلاصه شده بود . همه چیز عروسی خوب وخوش بود ، الا قضیه تیر اندازی هوایی . تفنگ بدستها یکی و دو تا نبودند  از هر گوشه ای آدمها  دعوتی و غیر دعوتی با تفنگهای مختلف و سایز گوناگون و مارکهای مختلف  معروف و غیر استاندارد کوتاه و بلند مانند قارچسبز شده بودند  .شروع تیر انداری با شلیک خانواده عروس یا داماد یا مشترکا افتتاح وبعد از ان اختیار از کف دو خانواده خارج میشد هر که هر چه در چنته و ذخیره داشت رومیرد . امروز و امشب روز مبادا بود همه باید از فشنگ بکلی ساقط شوند مهارت بی نظیرتعدادی از شرکت کنندگان به شکل رقابت و مسابقه تیر اندازی بعد دیگر بازی و همراهیعروس و داماد در واپسن لحظات شادی مردم و بخصوص جوانان و خردسالان بود . اشیا ی  ریزو درشت بهوا پرتاب و بعد هم انبوه تیر ها که به سمت هدف زود گذر شلیک میشد .

اغلبسنگ های ریز و درشت در دسترس برای نشانه گیری هوایی حرف اول را میزد .تیر اندازیبه هدف های هوایی شکل بی نظمی به خود گرفته بود . تمام آسمان  بالای سر و اطراف عروس و داماددر دید  افق  پر از لوله تفنگ و پر از صداهای کوتاه و بلند و گوش خراش و دلهرهاور بود . مگر تیر اندازی هوایی تمامی داشت . تا اخرین لحظه ادامه داشت . افراد وخانواده ها و بستگان درجه یک در حالی که اسب عروس و داماد را در محاصره داشتندشادی کنان انها را به سوی مقصد همراهی میکردند . ناگهان بیشترین  میزان تیر اندازی هوایی  با هدف و بی هدف در فضای آسمان بالای سرهمه  همراهان را پر کرده بود . برای خاتمهعروسی اخرین مرحله تیر اندازی با هدف پایان بخش عروسی و آخرین قطعه ساز و دهلبرای تشکر و قدر دانی شرکت کنندگان کمی طولانی تر نواخته میشد . بزرگانی چند برایخاتمه حضور داشتند با پرتاب سنگ در هوا تعدادی تیر انداز مهارت خود را برخ بقیه میکشیدند . در یکی از پرتابها و تیر اندازی  های ماهر ترین ا فرد به اهداف  نشانه زنی هوایی  در حاشیهگردهمایی شاد و خندان و رقص و اواز یکی سر خود را بین دو دست گرفت و به زمین نشستو لحظه ای بعد  از شدت درد سرنگون در میانه  آنهمه میدان بلبشو   ، همسان  زمین شد . اتفاقی افتاده بود با جیغ و داد  همراهان عروس و داماد همه را بهسکوت خواندند .  فردی از شدت درد به خود میپیچید و می نالید و مارگونه روی زمین فنر وار می چرخید . از پرش سنگ و ترکش  ازبرخورد تیر، قطعه تیزی درست در مرکز چشم  یکی از بزرگان فامیل عروس  نشسته و غرق در خونبود همه شادی ها به ناراحتی و تاسف ختم شد . تعدادی هم در این میدان نا رضایتی نرخ تعیین می کردند به طرف های دیگر و برای انها شاخ و شانه می کشیدند . اوضاع داشت وخیم تر و غیر قابل کنترل می شد . عروسی به پایان خود رسیده بود اما بیدقتی و هرج و مرج تیر اندازان بی نظمی افریدند و سبب نا بینایی فردی از فامیل دوطرف منجر شد .  همه گروه ها وابستگی فامیلی شدید با هم داشتند . عروس را پس آوردند و قصد این بود که کار تلافی  را برای جبران نا بینایی عمدی یا غیر عمدی یکی از بستگان  با به آشوب کشیدن مراسم روبه پایان مانع ایجاد کنند . بحث و نزاع در حال شکل گیری بود که با وساطت تنی چند انسانهای هوشمند فعلا برای مدتی خاتمه یافت . نزاع طایفه ای بدترین شکل و دارای عواقب خطرناک و کشمکش در بر داشت و تا سالها به آن دامن تنش و در گیری زده میشد . طرف های مقابل قول جبران دادند . با ده ها گونه ترفند خانواده عروس و طرفداران او را مجاب کردند عروس بلاتکلیف به خانه بخت قدم گذارد . عروسی ها با وجود شادی آورترین مراسم و دور همی های جمعی و گروهیمرتب از این اتفاقات نا گوار داشت . معلوم نیست از چه روزی و به چه مناسبت اینعادت نا خوشایند و خطر افرین به مراسم عروسی اضافه گردیده و چرا مراسم به اینزیبایی را بعضی اوقات به تباهی و ناراحتی و احتمالا مرگ اور و نقص عضو دیگران بهمثابه تماشاچی  بیطرف خسارات جانی وارد میکنند . این رسم کهن هنوز هم دامنگیر برخی اجتماعات بطور ناخواسته از طرف گروهیاندک وارد عرصه میدان شادی میشود و باعث اسیب جدی به شرکت کنندگان میشوند . به امید سلامتی همه

 

 


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

Clara's style کاپیتان کلیپ verroboxca تفریحات سالم ماهی تازه جنوب (لیان) rausulymyd dr-iranmanesh سئو و بهینه سازی سایت با بهترین روش contekingfern مرجع آموزشی دومینور