محل تبلیغات شما


به نام خدا
داستان بعدی : هزار داستان - حکایت مراسم  یک عروسی و رویدادی نا فرجام
هزار داستان :

قسمت دوم راهن- 14/8/99-



دیگر نه صدای درشکه چی و نه صدای چرخ بگوش میرسید . مقداری صبر کردم و در حال استراحت  با کوله به زمین تکیه دادم و حواسم به اطراف و صداها متمرکز شد . خبری نبود . دوباره با زحمت از زیر کوله بر خاستم به راه بی پایان ادامه دادم .   کمی جلوتر رفتم   ،نا گهان  یکی از مقابلو دیگری از پشت سر می گفتند بایست ببینم که هستی؟ های آدم کی هستی اینوقت شب بکجایی؟ مو بر اندامم سیخ شد و ترس واقعی بر اندام مستولی . کوله را با همان وزن وسنگینی بر صخره سنگی محکم چسباندم و دو دست و یک پا اماده دفاع شدم . در فاصله دومتری گفتند چه همرا داری گفتم آت و اشغال بدرد شما نمیخورد . یارو با صدای کلفت وگرفته گفت اتفاقا ما اشغال گیریم . گفتم به چه حق مال مردم را میگیری .  یادم به دوران جوانی ام افتاد دو نفر را بخوبی از پسش بر می آمدم ولی افسوس که آن زور و بازو تمام شد و گذشت ،حال به دام زور مندان افتادم . امانندادند یکی دستم گرفت  و دیگری پایم . با کوله بر زمین سخت در غلطیدم . دوباره  مرا به زمین کوباندند و کوله را  با یک تکان از بدنم  جدا کردند . در حال افتاده جیبهایم را جستجو کردند شانه و اینه کوچک و یک مداد نیمه و تکه کاغذ و یک دستمالتو جیبی چیزی دیگر نیافتند خیالم راحت بود که وسایلم را گرفتند کاری به کارم ندارند،تازه اول کار است با یک باند از جنس  پارچه های  مرغوب فروشی و نزدیک به نیم توپ دست و پایم رااول بستند و چند سوال  و جواب کردند نامت گفتم عمرانم . از کجا می ایی از همان جاییکه شما امدید به کجایی / به همان جایی که شمایید ؟ لج کردند دهانم را با دستمال بردرخت بحالت ایستاده محکم بستند تا دیگر هیچ ذره ای اثار زنده بودن از طرفم نمایاننباشد . دستهام که محکم بسته بود بمانند پاها دهانم را انگار چسب زده بودند  . هیچ گونه تقلایی امکان پذیر نبود . بی انصافدو سه لگد و مشت هم بر اندام و صورتم نواختند و کوله را بر گرفتند  از صحنه دور شدند . درد شدید در اندامم شروع شد. اخر عمر و زندگی خود را به چشم دیدم و حس کردم . حال اگر شغالی هم به من میرسیدهیچگونه اقدام دفاعی میسر نبود . بعد از ده دقیقه  هنوز از پشت گردنه وسرازیری تنگه صدای پچ پچ ودویدن انها شنیده میشد که بتریج کمتر شد تا  هر گونه  صدایی از جهت  انها  قطع شد .من ماندم و یک درخت تمام قد و تاریکی مطلق و چسبیده به درخت با چشم و گوش و دست و پای بسته چه میتوان کرد . همچنان به صدا گوش کردم  انقدر دور شدند که دوباره سکوت در تنگه برقرار شد. با بدن بسته به درخت و در مسیری که صد در صداحتمال میدادم تا فردا کسی از این مسیر عبور نخواهد کرد در حالی من هم با دست و پاو دهان بسته چه میتوان کرد؟ چگونه داد بزنم وکمک بخواهم .  با چشم بسته چیزی دیده نمیشد اما با گوش بسته کمی صدا شنیده میشد . در بدترین وضع غیر  معمول و وحشتناک  بسر میبردم . یک ساعتی گذشت  باز هم خوب با مشتن پشت سرم به تنه درخت فعلا پارچه  را  با تقلا از روی چشمم کنار زدم .  چشمهایم باز و ستارگان را میدیدم گاهی شهاب سنگها را درحال  برق زدن و محو شدنمیدیدم ،هیچکس نبود که به دادم برسد . ازجابجایی سیاره ها  و جایگزین شدن جدید تر ها  حدس زدم  4 ساعتی به درخت آویزانم .سرم داشت گیج میرفت و کرختیبدن حالم را خراب کرد که حتی نتوانم از حمله یک پشه هم دفاع کنم . دیگر خدا وامامان معصوم را واسطه قرار دادم و نذر و نیاز کردم که الاقل جانم را نجات دهند .اما زمان بسختی بر من گذشت سختی های  تمام مراحل زندگی چند ده ساله را بیاد اوردمشانس ها و اشتباهات فاحش و بی توجهی ها و شادیها و غم ها و اخرین روزهای زندگی درسریال سراسر  زندگی داشت از مقابل چشم و ذهنم   می چرخید و محو می شد . دیگر امیدی به زنده ماندن خود تا فردا صبح نداشتم .گرگها و شغال ها و شاید مارها و نمی دانستم کدام موجود بطور حتم سر نوشت نهایی منرا در دست خویش دارد . یعنی قادر به تکان دادن دست و نوک و قسمتی از پا ها نبودم. بد جوری میخکوب شده بودم  سرما و گرسنگی تنها عاملی بود که بفکرش نبودم .در اوج بدبختی و فلک زدگی گفتم شد که شد . مقصر خود بدبخت و بی فکرت بودی شبانه بهگردنه نا امن وارد شدی حال جزایش  را تقبل کن . با خودم کلنجاررفتم  و محکومیت فکر وتصمیم هایم را یکی یکی بر می شمردم . گرچه این حرف زدنهای ذهنی کاری برایم انجامنمیداد اما مشمول گذر زمان میشد . در حال ترس از حیوانات درنده بخود می لرزیدم وبدنم سخت از ضربات وارد شده درد شدید داشت اما هنوز به مرحله مرگ نهایی نرسیده بود. وقتی  در تاریکی شبحی حیوان مانند  که احساس کردم به پایم نزدیک و ان را بو میکند و نفس میزند .امدمجیغ و داد  کنم صدایم در نیامد لرزش اندام داشتم اما هر چه بود با رعشه بدنم  بسرعت دور شد در میان کوهسنگها نا پدید شد . چند دقیقه بعد صدای واق واق هراسناک سگی بلند شد روبرو در وسط جاده لابلای سنگ های حجیم به طرف  منبیخودی صدا میکرد . از دید و نگاه حیوان نسبت به وجود انسانی  گرفتار در بدترین بند زندگی .مفهوم صدایش را متوجه نشدم از چه نوعی بود . انها مرا بهقصد مرگ بسته بودند . از شگرد خاص انها بود برای عدم شناسایی خود. این حیوان احتمالا عامل آزادی من خواهد  بود. چرا و چگونه معلوم نبود .من نمی دانستم سگ از ان کاروانی شتر دار بود که با جمعیت کافی ومجهز شبانه روز در راه سفر بودند و خیالی از راهزن و راهزنی نداشتند . به  محض نزدیک شدن کاروانیان صدای خود را تشدید کرد این سگ جاده صاف کن کاروان بود و پوزه خود را روی زمین و کنار جاده و مسیرمیکشید و نگه بانان را از هر چیزی با خبر می ساخت تنها شانس زنده ماندن من وجودهمان سگ بود . با رسیدن سر قافله صدا های واق واق بعلجه و ترسناک برای فهماندنصاحبان از وجود خطری در برابر کاروان حکایت داشت . من دیگر باید به مرحله نجات وخوشحالی باشم با بو کشیدن و زمین بوسیدن با صاحبش بر بالین من امد هرچه صدا زد کیهستی جنس صدا ی او  نه مانند  صدای افراد قبلی و از نوع نجات بخش بود .کبریت روشن کرد تاماجرا را برسی کند من فقط خود را تکان  شدید  بدنی میدادم   تا او متوجه شودآه  بیچارهدرخت بند شده ای راهن  بی انصاف  لعنتی چه کار بدی با تو انجام داده اند تو را بغل بند بسته اند .فورا گره های پارچه که مانند طناب باریک و بند گونه شده بود اول روی  دهانم را  باز کرد . نمی توانستم حرف  بزنم زبانم له و زخمی در حد پارگی گوشه لب رسیده بود دست وبعد  پایم  را باز کرد به دوستش رمزی صحبت کرد آب اوردند و مانند درخت خشکیده روی زمین افتادممرا دراز کش روی زمین نهادند تا نفسم جا بیاید گفت نترس ما هم مانند تو  رهگذر و کاروان رو هستیم . کم کم حال و وضع ظاهرم بهتر شد . زیر بغلم را  دو نفره گرفتند وبه سمت سایر دوستان و کاروان هدایت کردند . کاروان را متوقفو دقت و مراقبت از جاده را به یکدیگر گوشزد میکردند میبینی این بیچاره نمونهبارز راهزنی در این تنگه است . دو نفر جلودار و دونفر پشتیبان در پس کاروان و دردو جانب هم نیرو داشتند در قلبم گفتم کاروان هم باید این شکلی راه بیافتد نه مانندمن با یک کوله بدون نگهبان خاک بر سرم شد با این کوله سنگین نزدیک بود سرم بر بادو تنم بی جان و گرگ خوار شود. هر چه بود هنوز  روزیم  به دنیا باقی  بود . تا ساعاتی بیشتراگر ان سگ هوشیار نرسیده بود همانجا به درخت خشک  می شدم و یا خوراک درندگان میشدم . ضربهروحی شدیدی به روح و روان و اندامم وارد شد که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد .بدین ترتیب همراهی کاروان  شب را باناملایمات سپری کردم . نیت کردم برای همیشه به ان راه و مسیر جانکاه پشت کنم و هر گز چشم خود را روی ان باز نکنم بابت عذاب مرگباری که متحمل شدم . تا اخر عمر   به ان تنگه و گردنه بر نگشتم . نزدیک بود جانم فدایاینده ام گردد . اما زمانیکه ما به انتهای تنگه و در حال خروج از ان بودیم و کلامحل خطر را گذراندیم . درشکه  بدون اسب در هم شکسته و افتاده و دو نفر دیگر به بند کشیده شده بودند .  از درشکه در هم شکسته و خرد شده آن را شناسایی کردم .  سارق و راهزن کوله من در مسافتی همان نزدیکی ها  همسرنوشتی نظیر من در بر داشته اند . عجب سرنوشتی در یک شب رهن دو سرقت سریالیانجام داده اند . ابتدا  اعضای کاروان فکر میکردند  این دو نفر هم مانند من رهگذر بوده اند و اسیر مشترک یک راهزن جسور  شده ایم . با شناسایی من وقتی خوب نزدیکتر شد یم همگی متقاعد شد ند  که ای امان که این دو نفر دست و پا بستهراهنی  بودند که ان شب مرا بدار مجازات بدون ارتکاب جرم آویختند . با وجود این افراد کاروان دست  و پایراهن گرفتار را گشودند و  انها  نیز با   ما همراه شدند . کاروانی با مالباخته و دست و پا بسته حکایت عجیبی در آن تنگه در بر داشت . آنها را با  خود همراه بردند تا تکلیف انها روشن شود . کمیجلوتر بخشی از جاده را کامل بسته و با تنه درختان و سنگ هایی بزرگ  راه بندان درستکرده بودند . تمام دارایی و کوله بار اجناس  من و اموال درون درشکه راهن اول را شبانه  به غارت   برده بودند.گفتم راهزن هم به اینها می گویند  که به زند شاه نام  دارد . از هر راه گرفتی از راه دیگر پس خواهی داد . دلم ازشدت کینه میخواست همانجا ان دو ناجوانمرد و وحشی را به همان بلایی گرفتار کنم که انان  به سرم اورده بودند .  اما کاروانیان اجازه کوچکترین آسیب را به انها ندادند . فردای  ان روز  آوازه  خبر دو راهزنی  در یک شب در دور ترین نقاط پیچید  .فقط ان دو نفر در دسترس  را با اظهارات کاروانیان تحویل  دادند ومن هر گز برای پس گیری اموال و شکایت از ان دو نفر اقدام نکردم .پس از مدتی دربدری دوباره به زندگی گوشه نشینی و عزلت را بر گزیدم و دست از پا درازتر با از دستدادن مایملک یکسال خود به خانه اول برگشتم . دو باره به این فکر افتادم که میگویند راه زده ایمن است بسی نا رواست . شاید روزی برسد که راه زده سه بارهم تکرار شود .

شاداب و تندرست باشید

ضرب المثل : راه زده امن و آرام است!

 

 



رد پای ایل باصری در حوالی تاریخ کهن ، کاریان فارس

شبی سخت و بحرانی برای بخشی از ایل در پناهگاه ویرانه های کاخ ساسان سروستان

طبیعت و زیبایی ها و جفای انسانها که براحتی بر ان تحمیل میکنند

هم ,یک ,ان ,  ,بسته ,راه ,دو نفر ,دست و ,خود را ,را به ,ها و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

azuszregan گروه آموزشی درس فرهنگ وهنر استان سمنان opthepancleng حسابداری وبلاگ اتـــم abcharimo Marie's page مدرسه حقوق afnewimboo معلم لینک