محل تبلیغات شما

به نام خدا


هزار داستان :

قسمت اول 12/8/99


که از بزند شاه میشود


روزی که من با  کوله همراهم از گردنه و بدنبال آن   از  میان دو  قسمت   گذرگاه  تنگه گذرمیکردم مواجهه با  درشکه   تک اسبه  با دو سرنشین  شدم. راه،مسیر محدودیت داشت  و چاره  ای جز این نداشتم  .من بودم و کوله اجناس خرد وریز  برای فروش دوره گردی با اندک در آمد برای گذران زندگی پس از افول و خاموشی زندگی پر رونق گذشته .دوستان و آشنایان به بهانه خرید ضروریات بسیار نا چیز قیمت، به من کمک مالی میکردندتا خدای نا کرده وقتی به حساب دست دراز کردن پیش انها نباشد. اما این را من نیک میدانستم در حقم لطف خیلی زیاد دارند . دوستان وهم نشین ها که یک بارآنها را دیده بودم و با آنها معاشرت کوتاهی داشتم  وحتی  غریبهها  که نسبتا مرا بیشتر می شناختند و  کمک  بیشتری و خرید بهتری برای دلگرمی و ادامه حیات زندگی ام  داشتند . این قشر آدمها مرا بهتر  درک میکردند تا افراد فامیل و قوم و قبیله و همسایه پیرامون خودم . دنیاست وسرنوشت و روزگار نا سازگار که سرنوشت عده ای مانند من مسکین  را بر پیشانی نوشت مقدر ساخت . راه را با کوله سنگیندر پیش گرفتم . خسته شدم راه نا هموار وتا حدی زیادی پر پیچ و خم و بلوک های سنگیدر هم ریخته پناه گاههای بسیاری در مسیر پدید اورده بود . اشتباه بزرگم این بودهنگامه غروب در ان مسیر قدم گذاشتم . بخیالم چون در مسیر ایل بود و رد  تازه  انهابر  قدم به قدم خاک بر جای بود امنیت بر قرار است .لذا  احساس امنیت کامل  کردم . تا فرسنگها دور تر از تنگه   و دو طرف تنگه و گردنه هیچ گونهابادی  نبود و در نتیجه  هیچ انسانی  در شبانگه گذر  نمی کرد، مگر مسافر تازه  . من سالها قبل  در وضع زندگی خوب و عالی بسر میبردم . دور و بری  داشتم . به علت اتفاقاتی در زندگی به این روز افتادم . دست روزگار و اشتباهات مکرر همه  امکانات زندگی را از دست دادم. در لبه پرتگاه افتادم و نزدیک  بود  غرق و نابود شوم. هر چند حالا هم دست کمی از نابودی تفا وتی نداشت . اما نیمه جان کما کان به زندگی بر گشتم . اما  با گل گرد ( ولگردی بی هدف )دوره گردی وفروش  اسباب با اندک مایه و  هزینه تنها راه نجات ازیکجا نشینی بود . کم کم  در تعادل اولیه  مانند کشتی شکسته در دریای متلاطم بدنبال راهی برای نجات و نتیجتا به زندگی بر گشتن بود . اما کمک های مالی کمی به گونه های متفاوت  از طرف دوستانمی رسید . تا اندازه ای غرور و شخصیت ادمی که همیشه سرش بالا بود  بدور از شان واقعی  اش بود .با این جو و حالوصله بد جوری  بر اخلاقیات و شخصیت بود . سبب اصلی ترک محل و کوله باری از لوازم قابل حمل در این آبادیو شهر های  کوچک و روستا و مردم عشایر در حال گذر مرهمی بر درد ده ساله از کم رونقی وبیهوده زیستن من بود . بهر حال خوشحال که چندمین بار بود که مردم محله های مشخصیکه به میان انها رفت و آمد داشتم مرا قبول کردند و من هم  تا اندازه ای خودرا  با اوضاع پیش رو وفق داده بودم . هر چند  پذیرفتنش بسیار سخت و سنگین می نمود . من این هستم نه بیشتر . زندگی هم پستی و بلندی دارد چرخروزگار گاهی برخی ادمها را خواسته و نا خواسته زیر و رو و دگرگون میسازد . با اینشرح و حال بی گدار به آب زدم و خود را به دست سرنوشت نیامده و غیر پیش بینی زدم گرچهبرخی در شان و مقام من نمی دیدند . من خود  پسندیدم یعنی راه دیگری در کوتاه مدت نبود . خود را مانند عدد صفر ویک روال فرض کردم  . اما بی انصافی برخی  آدمها همین موقعیت ساده و دلخوشی موقت را نیز از من گرفتند . می شد گفت  این شانس دوباره را از من گرفتند . چگونه بایدبا سرنوشت جدال کرد تا به نقطه بالاتری رسید . من که احتمال ان را روبه نقصان میدیدم . برایم فرق نمیکرد چه در بیابان و کوه و دشت برای هدف کوچک  تلاش کنم .بهتر از خانه نشینی و کنج عزلت بود. سرانجام بدور از مردمی که کلی برایم احترام وحرمت قایل بودم و لی اینک زیر چشم و خوار بنظر می آمدم . شاید هنوز هم از میان انها جمعی دیگر افتادن من را غیر قابل باورداشته باشند و توقع من هم از کسی بیشتر از توان انها نبود  . مقصر اصلی در نگاهاول خود بودم . خیلی زمان زود گذر بود و ویران گر برای سرنوشت انسانی  بیش از حدمتعادل زندگی را سپری کردن و اخر الامر فنا شدن  .چه گلایه کنم و چگونه توجیه کنم دیگر اب از سرم گذشته فایده هم ندارد .  راه کوچک و  نقطه هدف را با جدیت داشتم پی گیری میکردم که برای رسیدن به افقاینده شاید روزنه ای رخ بنماید . ان گذرگاه نیستی بخش از قدیم الایام در ساعاتشبانه نا امن بود حدود 60 سالی را حد اقل در حوالی و از قلب گذر گاه بااعتبار وشان و مقام انسانیت در خور گذرانده بودم . حال بی اعتبار، بدون قدرت و پشتوانه در صدد پیمایش مسیر نا مطمئن  قدم گذاشته  بودم و شکننده و لب پرتگاه قرار داشتم . کاملا آگاه به وضعیت  نا امنی ان بودم . ولی حرکتشبانه بزرگترین اشتباه دوم زندگی بود که دوباره تکرار شد . کوله را پر از لوازم کمبها و لی ضروری با خود حمل میکردم که در دمدمه های غروب و افتاب پریدن در اول تنگهقرار گرفتم . مثلی داریم که می گوید شبنم برای موری طوفان است . همین مقدارکم پول کفاف بخشی از زندگی ان روز خود را جواب میداد .  حدود دو تا سه ساعت پیاده طول می کشید تا به گردنه وسپس قسمت دوم تنگهو انگاه دشت و بیابان رسید . انتخابم خیلی بد و نا جور بود دلم شور میزد . که دراوج سکوت و خلوت تنگه صدای چرخ  درشکه شنیدم  صدایی با برخورد بر سنگهای سطح جاده باریک و بالا و پایین رونده صدای ویژه بگوش می رسید  . بی خیال به راه خود ادامه دادم. با خود گفتم خوب شد هم تنهاییم و هم خستگی خود را با سوار بر درشکه با صاحبان جوانمرد  برخود هموار خواهم کرد .  اما مثل اینکه انهم رویایی بیش نبود . راه نا هموار و سنگلاخی بود و به سبب گذر رمه های ایلات و عشایر همه سنگهایچسبیده به زمین ب در دو ردیف  تمام سطح جاده پخش بود باید ناچارا همه سنگها را لهکرد و رد شد . هر چه  درشکه نزدیک تر میشد  صدا اهنگ صدای درشکه ران و برخورد چرخها بر سنگ قوی تر بگوش می رسید . من  فکر میکرد که خوب شد تا زمانی که بوی  ابادی وجود دارد لحظات بیشتری  در امنیت هستم . تا  تنگه لعنتی را بدون خطر پشت سر بگذرانم .از قدیم نقل کرده اند مرده را برای ابادی نزد هم به خاک می سپارند حال چه رسد به زنده ها . آدمی  که همنوع خود را در زمان ترس  در خلوت و هراس ببیند شادی به اوبر می گردد هر چند موقت باشد  . در نتیجه احساس امنیت  به بار می اورد . ارام ارام بهنزدیکم رسیدند دو خط جاده بیابانی خلوت را کنار کشیدم تا درشکه چی و راکب دیگر براحتی ادامه مسیر دهد و مزاحمتی برای اسب درشکه بوجود نیاید .   من به جاده  پر خاکی ، سنگی  زدم و راه بازشد  برای راکبان سواره   که دو نفربودند . از کنارم در حال گذر بودند  که نیم نگاهی انداختند و با هم گپی زدند .  تنها مرا ور انداز کردند و مرا کم محلی و به اسب فرمان حرکت تند تر دادند . ادامهمسیر دادند کمی ترس داشتم که الان است که مرا کنند و تمام وسایل و پولم رابگیرند . اما انها به حرکت خود ادامه دادند هنوز روشنایی ته مانده غروب بر دو بخشتنگه و مسیر پیاده روی من ودرشکه پر صدا بر سنگها و راکبان سوار بر ان پدیدار بود . اندکیبعد با رد شدن انها با خود گفتم خدا داند چه نقشه ای در سرشان بود و متوجه سنگینیکوله بارم و احتمال اجناس زیاد شدند . من سنگ به سنگ و با احتیاط خود را به جلومیبردم . مبادا از پس ان سنگ عظیم الجثه مرا و اثاث را یکجا به چنگ خود اورند  دوباره به خود دلداری دادم نه خیر اینها اگرقصد داشتند همانوقت این کار را میکردند . ترس مخفیانه دلم را لرزان و قدمم رامتزل کرده بود . شب بزودی در این خلوتگاه تاریک فرا میرسد و شتر با بارش اینجاگم میشود چه رسد به  من  وسایل که اشکارا مورد دیدن قرار گرفته است  ترس هم داشت . با بال  زدن و چرخش  خفاش ها ی شب گرد  در اوایل بدل شدن روشنایی اندک به پرده تاریکی هری =suddenlyدلم فرو می ریخت . فکرها به سرم زد من هم از برایاحتیاط از راهزنی و دستبرد راهن چاره ای اندیشیدم . کیسه ای کوچک  پر از پول داشتمهمه سکه و کمی نوت و اسکناس بود را از کوله خارج کردم و در چند قدمی زیر سنگ و سنگریزه با نشانی خود  دانم، با عجله نهان کردم که لااقل تمام دارایی م را یکجا به تاراج نبرند .  انگار می دانستم انها دستبرد میزنند . حس کرده بودم تا دقایقی دیگر سراغم خواهند امد . روحیه و رفتارشان این موضوع را بر ملا کرد . انهمه دست اورد کار یک ساله ام بود که همیشه با خود همراه وسایل فروشی در هر مکان وزمانی حمل میکردم . فکر عاقلانه ای بود . شب کاملا همه جا را فرا گرفت . کم کم کور مال کورمال به سختی به راه نا هموار و ازار دهنده  توسط سنگها زیر پایم و از طرفی ترسراهن به پیش میرفتم انگار قطره قطره راه میرفتم . بدنم داشت از سنگینی و ترس شلو بی حس میشد . احساس کردم صدای پا از مقابلم حوالی گردنه  در کنار جاده بطرفم میاید . مکث کردم و خوب گوش کردم خبری نبود . دیگر نه صدای درشکه چی و نه صدای چرخ بگوش میرسید . مقداری صبر کردم و در حال استراحت  با کوله به زمین تکیه دادم و حواسم به اطراف و صداها متمرکز شد .

رد پای ایل باصری در حوالی تاریخ کهن ، کاریان فارس

شبی سخت و بحرانی برای بخشی از ایل در پناهگاه ویرانه های کاخ ساسان سروستان

طبیعت و زیبایی ها و جفای انسانها که براحتی بر ان تحمیل میکنند

هم ,زندگی ,نا ,راه ,ای ,کوله ,خود را ,بودم و ,با خود ,بود و ,را از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تحقیق دانشگاه nsulelinit سازه ایرانی fabloficsync آموزش خلاقیت و نوآوری باران cetomeka عکس سایت تفریحی Randomize عکس و مدل جدید 2019 - 1398